در بیابانی در حال حرکتی ...
به سوی مقصدی "معلوم" ...
راه اما آشنا نیست!
نشانه ای امیدوار کننده ، از "مقصد" نمی بینی!
و برعکس ،
نشانه های موجود ،
مدام بر ذهن و روحت چنگ می زنند ،
چرا که به ظاهر از این مسیر ،
مقصد معلوم تو ،
پدیدار نخواهد شد ...
...
پس از طی مسیری طولانی ،
به یک دو راهی می رسی ...
راه اول از رودخانه ای پر گل و لای می گذرد ،
و راه دوم منتهی می شود به یک در قفل شده و سیم های خاردار اطراف آن! ،
از دور ، پشت این در و سیم های خاردار ، کسی را نمی یابی ...
...
دور خودت می چرخی و اطراف را با دقت نظاره می کنی ...
به دنبال راه گریزی می گردی ...
و هر چه کوشش می کنی ، راهی نمی یابی!
...
مانده ای چه کنی!
سرگردانی ، بد دردی است!
آن هم در بیابانی این چنین ...
...
گوش هایت را تیز می کنی ...
صدایی از دور می آید!
به دنبال صدا برمی گردی!
مردی از آن سوی در قفل شده صدایت می کند!
مسیر در قفل شده را پی می گیری و به آن مرد می رسی ...
...
می گویی که در این بیابان خدا ، سرگشته شده ای ...
مقصدت معلوم است و به خیال آن ،
تصور می کردی که مسیر هم لابد باید معلوم باشد!
چه خیال خامی!
...
حالا از آن بالا ،
مسیر اول که رودخانه ای پر گل و لای بود را ،
نظاره گر می شوی ...
سگهایی هار! که تعدادشان لرزه بر اندامت می اندازد ،
اولین چیزی است که در مقابل دیدگانت نقش می بندد ...
...
" اگر صدای تو را نمی شنیدم و از مسیر اول رفته بودم
با این سگهای شرور و گرسنه مواجه بودم و پس از آن ،
عاقبت کار کاملا روشن بود! "
...
از آن مرد تشکر می کنی که در برابر حیرانی تو ، بی تفاوت نبوده ...
می گوید :
" تو را از دور دیدم که پا بر این بیابان خشک نهادی ،
متعجب بودم که چرا از این مسیر می آیی ...
اما چون در ابتدای راه به نظر مصمم می آمدی ،
تصور کردم که خود به راه آشنایی ...
تا اینکه نزدیک تر رسیدی ...
و حیرانی ات را دیدم ... ،
آن گاه که به دور خود می چرخیدی و
سرگردان بودی ...
همان زمان بود که صدایت کردم تا شاید کمکی باشم
و شاید دوای سرگردانی ات در دستان من باشد! "
...
مدام ، لطف او را سپاس می گویی ...
و با اینکه برای رسیدن به آن مقصد معلوم عجله داری ،
اما ترجیح می دهی به صحبتهای این مرد ،
گوش فرا دهی تا شاید اندکی از لطف او ،
با توجه اندک تو به سخنانش و درد دلی با او ،
جبران شود ...
او بی وقفه در حال سخن گفتن است! ...
گویی مدت ها بوده که با کسی سخن نگفته ،
یا درد دل نکرده است ...
دلت می گیرد ... ،
برای بندگان خدایی که باید تک و تنها در چنین جایی زندگی کنند ...
...
با او خداحافظی می کنی ...
می گوید اگر باز هم از این مسیر آمدی پشت در بیا و صبر کن ،
تا من بیایم و در را برایت باز کنم ... و دفعه ی بعد یک دل سیر با هم ،
صحبت کنیم و چای بنوشیم و ...
...
او را به خدا می سپاری ...
...
حال ،
امیدی بر ناامیدی چند دقیقه قبلت ، فائق آمده!
این مسیر جدید ،
بالاخره منتهی به مقصد خواهد شد!
دیر یا زود!
و همین تو را بس است که انرژی دوباره بگیری و مصمم قدم برداری ...
...
و حالا ،
به مقصد رسیده ای!
خدا را شکر و سپاس می گویی که آن مرد را در برابر مسیرت قرار داد ...
با اینکه راه زیادی آمده ای و بی اندازه تشنه و خسته ای ... ،
لبت از خنده می شکفد!
آبی بر سر و صورت خود می زنی و اندکی از این آب شیرین ،
نوش جان می کنی!
وای که چقدر لذت بخش است خوردن این چند جرعه ی آب در مقصدی که ،
تا این اندازه برای رسیدن به آن راه طی کردی و زحمت کشیدی ...
...
می اندیشی به حکمت این راه ،
به حکمت آن حیرانی ،
به حکمت وجود آن مرد ،
به حکمت یاری رسانی اش ،
به حکمت آن راه پر از گل و لای و سگ های گرسنه ...
و به حکمت این دنیای پر رمز و راز ...
...
..
.
۱۳۸۶/۰۲/۰۳
۱۳۸۶/۰۱/۳۰
تا وقتی پای عمل فرا نرسیده ،
تا وقتی خودت کاملا درگیر نشدی ،
با حرف و شعار و توصیه و موعظه ،
پیشگام هستی!
و می اندیشی که نگاهت ،
مطلقا صحیح است و بی عیب و نقص!
گویی تمام زوایا را پیش بینی کرده ای ... ،
و هیچ زاویه ای از چشمان تیزبینت! پنهان نمانده! ...
...
و حالا که نوبت خودت فرا رسیده ،
و دیگر ،
دیگرانی نیستند که چون همیشه ،
موعظه شان کنی ،
مانده ای حیران!
تازه می فهمی سختی و دشواری ِ
عمل به آن شعارها و توصیه ها را ...
تازه می فهمی که فاصله میان حرف و عمل ،
از زمین است تا آسمان ...
...
..
.
تا وقتی خودت کاملا درگیر نشدی ،
با حرف و شعار و توصیه و موعظه ،
پیشگام هستی!
و می اندیشی که نگاهت ،
مطلقا صحیح است و بی عیب و نقص!
گویی تمام زوایا را پیش بینی کرده ای ... ،
و هیچ زاویه ای از چشمان تیزبینت! پنهان نمانده! ...
...
و حالا که نوبت خودت فرا رسیده ،
و دیگر ،
دیگرانی نیستند که چون همیشه ،
موعظه شان کنی ،
مانده ای حیران!
تازه می فهمی سختی و دشواری ِ
عمل به آن شعارها و توصیه ها را ...
تازه می فهمی که فاصله میان حرف و عمل ،
از زمین است تا آسمان ...
...
..
.
۱۳۸۶/۰۱/۲۶
خیلی جالبه! ،
نگاه های مختلف و سیاست های کلی و جزئی ،
که آدمهای مختلف تو زندگی شون ،
پیاده می کنند ...
یک نفر تو پول خرج کردن بسیار محتاطه ... ،
حساب و کتاب ریال به ریال خرج کردنها و دارایی هاشو داره!
محال ممکنه که خرج اضافه ای بکنه!
و از اون مهم تر ، تلاش میکنه خرج های عادی اش هم کم بشه!
از لذتهای بدیهی "امروز" هم می گذره ،
و تنها به لذتهای نیامده ی "فردا" فکر میکنه ...
و این "فردا" هر روز به تعویق می افته! ...
و در نهایت داستان! ،
آدمی رو می بینیم که موهاش سفید شده و با عصا داره راه میره ،
و هنوز به خساست و محافظه کاری های دیروزش ادامه میده ،
و "فردا"ی نیامده رو باز هم به تعویق میندازه!
اما در نهایت ،
عمرش تنها چند ثانیه بعد از این فکر تکراری! ،
به سر میاد و میره اون دنیا !
...
یکی دیگه تو پول خرج کردن خیلی خیلی راحته!
فارق از اینکه چقدر پول داشته باشه ،
به هر میزانی که در اختیارش هست ، خرج میکنه ...
بی حساب و کتاب ...
نه تنها خرج هایی که لازم و واجب هستن ،
بلکه در مورد چیزهایی که واقعا بی مورد هستند ،
و جز ولخرجی! نام دیگری براشون نمیشه گذاشت!
منطق این جور آدما اینه که :
"حال رو بچسب!" ...
"بی خیال فردا ! " ...
"فردا ، کی مرده است کی زنده! امروز رو خوش باش! "
و در نهایت داستان! ،
آدمی رو می بینیم که هیچی نداره!
همه چیزش رو در قمار زندگی باخته!
–
( البته شکر میون کلام خودم!
یاد اون شعره افتادم که اکبر گنجی هم بهش اشاره! کرده بود !!!
و البته داستان ما هیچ ربطی به اون نداره!!! )
–
آره!
داشتم میگفتم!
در نهایت این آدم رو می بینیم که هیچی براش نمونده ...
از بس که بی خیال فرداهاش بوده ،
و به امروزش چسبیده ،
این فردایی که دیروز اومدنش رو منکر میشد یا جدی نمیگرفتش ،
یا اون کسایی رو که فردا رو بهش یادآور می شدن مسخره می کرد ،
بالاخره فرا می رسه!
و اون حالا هیچ راه گریزی نداره!
همه چیز رو از دست داده و فرصتی هم باقی نیست!
تازه اگر هم باقی باشه ،
لذتهای نامحدود دیروز اونو بیش از حد بدعادت کرده!
نتیجه میشه یه زندگی نکبت باری که همچین آدمی ،
مجبور میشه برای تهیه ی یه لقمه نون ،
پیش غریبه و آشنا خودشو کوچیک کنه ...
و با هزار ننه من غریبم بازی زندگی اش رو بگذرونه ...
...
نفر اول ،
در طول زندگی اش ،
مدام در این اضطراب به سر می بره که ،
مبادا پولهاشو از دست بده!
یا مبادا خرج اضافه ای بکنه!
یا مبادا دوست و رفیقی بخواد از مال و ثروتش سوء استفاده کنه!
و در حقیقت به وضوح ، از زندگیش هیچ لذتی نمی بره ...
نفر دوم ،
در عین حال که در ابتدا ،
بیش از حد معمول از زندگیش لذت می بره ،
اما روزی فرا می رسه که این "لذتهای" بی حد و اندازه ،
به "ذلت های" بی حد و اندازه تبدیل میشن ...
و از اون جایی که این آدم ،
فقط به فکر حال و لحظه ی فعلی اش هست ،
با کوچیکترین ضربه ی مالی ،
شکست سنگینی خواهد خورد!
روزگار همیشه بر وفق مراد نیست!
و کسی که تنها به "امروز" فکر میکنه ،
"فردا" رو فراموش خواهد کرد ...
و از اون بدتر به خاطر عادتی که تو ولخرجی زیاد داشته ،
فردا روز ، رنج بیشتری رو باید تحمل کنه ،
چون منبع این ولخرجی ها به هر حال محدوده!
( مگر اینکه واقعا نامحدود باشه! )
و از اون طرف ،
فکر کردن مطلق به فرداها ،
منجر به فراموشی و نابودی امروز یا همان فرداهای نیامده خواهد شد!
...
اعتدال ،
اعتدال ،
و باز هم اعتدال؛
...
اگر بشه که آدم ،
هم خسیس نباشه ،
هم ولخرج نباشه ،
هم مطلقا به فکر امروز نباشه ،
هم مطلقا به فکر فردا نباشه ،
هم از امروزش لذت ببره ،
و هم به فکر لذت فرداش باشه ،
هم ...
چی میشه ........... !!!
...
..
.
نگاه های مختلف و سیاست های کلی و جزئی ،
که آدمهای مختلف تو زندگی شون ،
پیاده می کنند ...
یک نفر تو پول خرج کردن بسیار محتاطه ... ،
حساب و کتاب ریال به ریال خرج کردنها و دارایی هاشو داره!
محال ممکنه که خرج اضافه ای بکنه!
و از اون مهم تر ، تلاش میکنه خرج های عادی اش هم کم بشه!
از لذتهای بدیهی "امروز" هم می گذره ،
و تنها به لذتهای نیامده ی "فردا" فکر میکنه ...
و این "فردا" هر روز به تعویق می افته! ...
و در نهایت داستان! ،
آدمی رو می بینیم که موهاش سفید شده و با عصا داره راه میره ،
و هنوز به خساست و محافظه کاری های دیروزش ادامه میده ،
و "فردا"ی نیامده رو باز هم به تعویق میندازه!
اما در نهایت ،
عمرش تنها چند ثانیه بعد از این فکر تکراری! ،
به سر میاد و میره اون دنیا !
...
یکی دیگه تو پول خرج کردن خیلی خیلی راحته!
فارق از اینکه چقدر پول داشته باشه ،
به هر میزانی که در اختیارش هست ، خرج میکنه ...
بی حساب و کتاب ...
نه تنها خرج هایی که لازم و واجب هستن ،
بلکه در مورد چیزهایی که واقعا بی مورد هستند ،
و جز ولخرجی! نام دیگری براشون نمیشه گذاشت!
منطق این جور آدما اینه که :
"حال رو بچسب!" ...
"بی خیال فردا ! " ...
"فردا ، کی مرده است کی زنده! امروز رو خوش باش! "
و در نهایت داستان! ،
آدمی رو می بینیم که هیچی نداره!
همه چیزش رو در قمار زندگی باخته!
–
( البته شکر میون کلام خودم!
یاد اون شعره افتادم که اکبر گنجی هم بهش اشاره! کرده بود !!!
و البته داستان ما هیچ ربطی به اون نداره!!! )
–
آره!
داشتم میگفتم!
در نهایت این آدم رو می بینیم که هیچی براش نمونده ...
از بس که بی خیال فرداهاش بوده ،
و به امروزش چسبیده ،
این فردایی که دیروز اومدنش رو منکر میشد یا جدی نمیگرفتش ،
یا اون کسایی رو که فردا رو بهش یادآور می شدن مسخره می کرد ،
بالاخره فرا می رسه!
و اون حالا هیچ راه گریزی نداره!
همه چیز رو از دست داده و فرصتی هم باقی نیست!
تازه اگر هم باقی باشه ،
لذتهای نامحدود دیروز اونو بیش از حد بدعادت کرده!
نتیجه میشه یه زندگی نکبت باری که همچین آدمی ،
مجبور میشه برای تهیه ی یه لقمه نون ،
پیش غریبه و آشنا خودشو کوچیک کنه ...
و با هزار ننه من غریبم بازی زندگی اش رو بگذرونه ...
...
نفر اول ،
در طول زندگی اش ،
مدام در این اضطراب به سر می بره که ،
مبادا پولهاشو از دست بده!
یا مبادا خرج اضافه ای بکنه!
یا مبادا دوست و رفیقی بخواد از مال و ثروتش سوء استفاده کنه!
و در حقیقت به وضوح ، از زندگیش هیچ لذتی نمی بره ...
نفر دوم ،
در عین حال که در ابتدا ،
بیش از حد معمول از زندگیش لذت می بره ،
اما روزی فرا می رسه که این "لذتهای" بی حد و اندازه ،
به "ذلت های" بی حد و اندازه تبدیل میشن ...
و از اون جایی که این آدم ،
فقط به فکر حال و لحظه ی فعلی اش هست ،
با کوچیکترین ضربه ی مالی ،
شکست سنگینی خواهد خورد!
روزگار همیشه بر وفق مراد نیست!
و کسی که تنها به "امروز" فکر میکنه ،
"فردا" رو فراموش خواهد کرد ...
و از اون بدتر به خاطر عادتی که تو ولخرجی زیاد داشته ،
فردا روز ، رنج بیشتری رو باید تحمل کنه ،
چون منبع این ولخرجی ها به هر حال محدوده!
( مگر اینکه واقعا نامحدود باشه! )
و از اون طرف ،
فکر کردن مطلق به فرداها ،
منجر به فراموشی و نابودی امروز یا همان فرداهای نیامده خواهد شد!
...
اعتدال ،
اعتدال ،
و باز هم اعتدال؛
...
اگر بشه که آدم ،
هم خسیس نباشه ،
هم ولخرج نباشه ،
هم مطلقا به فکر امروز نباشه ،
هم مطلقا به فکر فردا نباشه ،
هم از امروزش لذت ببره ،
و هم به فکر لذت فرداش باشه ،
هم ...
چی میشه ........... !!!
...
..
.
۱۳۸۶/۰۱/۱۷
پر کن پیاله را ،
کاین آب آتشین ،
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
...
این جام ها – که در پی هم می شود تهی –
دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،
گرداب می رباید و ، آبم نمی برد!
...
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
...
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
...
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
...
در راه زندگی ،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،
با این که ناله می کشم از دل که : آب... آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
...
پر کن پیاله را ...
...
..
.
* فریدون مشیری
کاین آب آتشین ،
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد!
...
این جام ها – که در پی هم می شود تهی –
دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،
گرداب می رباید و ، آبم نمی برد!
...
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
...
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
...
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
...
در راه زندگی ،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،
با این که ناله می کشم از دل که : آب... آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
...
پر کن پیاله را ...
...
..
.
* فریدون مشیری
اشتراک در:
پستها (Atom)