۱۳۸۱/۰۸/۰۷

خدايا،
مبهوتم ،
در اين انديشه ام که چه ميشود ،
که بنده ات آن چنان از اين دنيايت خسته و دلسرد ميشود ،
که در نهايت به "خودکشي" ميرسد!
چگونه است؟
زشت است يا زيبا :
.
" آهاي ملت!
كلاغي هوس پريدن دارد
لعنت بر كسي كه بالش را ببندد. "
.
خدايا حقيقت چيست؟
بازگو بر من که منتظرم...
.

۱۳۸۱/۰۸/۰۵

گيجم ...
گيج شدم ...
خيلي وقت است ،
که به دنبال تو ام ...
به دنبال هدفت ، به دنبال نهايتت ...
،
در جستجوي
ذره ذره ي هستي ات ،
در عمق آن کلام دلنشين و مرموزت! ،
،
امروز با خود مي انديشيدم
که چه خوب بود اگر ،
رها ميشدم از دنيايت و
پرواز ميکردم ...
در بي نهايتت ...
،
پي ميبردم به رازت ،
به راز آفرينشت ...
به راز عشق و محبت
و زشتي ها و زيباييها ،
به راز آن سيب سرخ که آدم و حوايت خوردند!
،
چه خوب! بود اگر در فضايي فراتر از زمينت ،
نظاره گر ميشدم حقيقت را.
،
چه زيبا بود...
واي !
چه زيبا بود!
اگر زودتر! جستجويم پايان مي يافت ...!
و ميديدم و لمس ميکردم که حقيقت دنيايت چيست؟
که چه بايد کرد و چه نبايد؟
و کدامين انسانها بهشتت! را ،
و کدامينشان جهنم! را ،
خانه ي آخر خويش خواهند ساخت؟
،
به سبب کدام کارشان؟
به سبب کدام عقيده و اخلاقشان؟
،
چه زيبا بود اگر زودتر مي فهميدم ،
زيباييهاي اين دنيايت را بهره مند شوم خوب است؟
يآ اينکه بايد دل از زيباييهاي ظاهري! اين دنيايت بپوشانم؟
،
چه زيبا بود اگر ...
،
چه زيبا ...!
،
و من ميدانم و يقين دارم که به زودي جستجويم پايان خواهد يافت!
،
و من خواهم فهميد! و لمس خواهم کرد راز هستي ات را !
،
خيلي زود!
،
خيلي زود!
.

۱۳۸۱/۰۷/۳۰

اي پادشه خوبان ، داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد ، وقت است که بازآيي...
.
انتظار
.
اکثر آدمها تو همه زمانها و تو همه مکانها و با هر دين و مذهبي ، منتظرند...
منتظر يه روزي که دنيا پر بشه از خوبي و پاکي ....
.
روزي که ديگه از ظلم و استبداد خبري نباشه...
.
روزي که ديگه ريا و نفاق نباشه...
.
شايد اون روز ، آخرين روز اين دنيا باشه!
.
و شايد هم نباشه!
.
ولي به هر حال ،
اون روز خواهد آمد! و همه نظاره گرش خواهيم بود!
.

۱۳۸۱/۰۷/۲۲

ميرم سراغ سياوش قميشي و گوش مي سپارم به شعر و آهنگ زيباش! :
.
.
.
.
سکوتم از رضايت نيست ،
دلم اهل شکايت نيست
هزار شاکي خودش داره ،
خودش گيره ، گرفتاره ...
همون بهتر که ساکت باشه اين دل
جدا از اين ضوابط باشه اين دل
از اين بدتر نشه رسوايي ما
که تنهاتر نشه تنهايي ما
که کار ما گذشته از شکايت
هنوزم پايبنديم در رفاقت
ميريزه تو خودش دل غصه هاشو
آخه هيچ کس نمي خواد قصه هاشو .
کسي جرمي نکرده گر به ما ،
اين روزها عشقي نمي ورزه ...
بهايي داشت اين دل پيشترها ،
که در اين روزها نمي ارزه!
.
.
.
.
بهايي داشت ،
بهايي ...
.
.
.
.

۱۳۸۱/۰۷/۱۷

اول از همه:
من از اينکه کسي از اين دنيا (با تمام خوبيها و بديهاش) رها ميشه خوشحال ميشم!
البته واسه خودش.
هر چند از اينکه اون شخص رو از دست دادم ، ناراحت ميشم.
احمد محمود هم رفت...
مثل خيلي هاي ديگه که رفتند؛
ياد "همسايه ها"ش بخير ، که 3 سال پيش با چه اشتياقي مي خوندمش.
.
دوم:
من اين روزها سرم خيلي شلوغ شده!
هم دانشگاه ميرم(به سلامتي!) ، هم ميرم سر کار!
يکي از علتهاي کم نوشتنم! هم ، همينه.
.
سوم:
دانشگاه هم اي! بدک نيست!
اوني که من تصور داشتم و دوست داشتم باشه، نيست! ،
به عبارت ديگه تو دانشگاه يه مطالبي و درسهايي رو بايد مطالعه کنيم ،
که نه هيچ ربطي به رشته مون داره! و نه هيچ فايده اي واسه دنيا و آخرتمون!
اون درسهايي هم که مربوط به رشته مون ميشه واسه 10 سال پيشه!
و يادگيريش هم فايده ي چنداني نداره!
ولي خوب به هر حال به خواست خدا قصد دارم رشته ي "کاميپوتر" رو تا درجات بالاي بالا!!! ،
حالا يا تو دانشگاه يا خودم! ، ادامه بدهم!
.
چهارم:
سمفوني مردگان "عباس معروفي" رو خوندم!
جدا کتاب فوق العاده اي بود و جدا
"قبل از هر چيز بايد گفت که سمفوني مردگان يک شاهکار است"

۱۳۸۱/۰۷/۱۴

شهر در امن و امان است!
همه مشغولند ...
مشغول روزمرگيهاي مختلف ...
زندگي در گذر است ،
با تمام ملايمات و ناملايماتش .
خدا چه ميکند ؟
نظاره گر ماست ؟
خوشحال است يا ناراحت ؟
از بندگاني که آفريده ...
از همانهايي که قرار بود بهترين آفريده اش باشند ...
صبرش آيا همچنان ادامه دارد؟
با وجود اينکه مي بيند بي عدالتي ها را ،
ظلم ها را ، زشتي ها را ...
و البته ، زيبايي ها را ...
"عجب صبري خدا دارد ... "