۱۳۸۶/۱۱/۰۶

به این فکر می کنم که اگر در همین لحظه ،
عمرم به پایان برسه و از این دنیا برم چی میشه ؟
و چه احساسی خواهم داشت ؟
...
یه عالمه کارای انجام نداده میاد تو ذهنم ...
کلی از افکار و ایده ها و آرزوها و ... قطار میکشن پشت سر هم!
...
یه زمانی بود که میگفتم ترسی از مردن ندارم و اگر بیاد خوشحال هم میشم ...
الان اما فکر میکنم به اینکه خیلی کارها هست که باید انجامشون بدم ...
و حیفه که همین طوری ناقص بمونن!
در عین حال که کنجکاوی اینکه اون دنیا چه خبره و
رمز و راز واقعی این دنیا چیه هم هیچ وقت دست از سرم برنداشته!
...
..
.

۱۳۸۶/۱۱/۰۱

امروز یکی از رفقای قدیمی زنگ در خونمون رو زد به دنبال جزوه ای ... ،
و خاطرات اون روزها که با هم درس میخوندیم زنده شد ...
خاطرات دانشگاه ... ،
خاطره سفر به مشهد به همراه یکی از دوستان مشترکمون ...
خاطره ی اون مرد خالی بند تو قطار ،
که خودشو کارگردان جا زده بود و
میخواست منو تو یه کلیپ به همراه یکی از هنرپیشه های معروف! بازی بده!
-- اگه کارگردانه واقعی بود الان تبدیل شده بودم به یه بازیگر معروف و مشهور و کاردرست!! --
-- خدا رو چه دیدی ؟ شایدم الان با همون هنرپیشهه ازدواج کرده بودم و چند تا بچه قد و نیم قد هم داشتم!! و تو هالیوود مشغول کارگردانی بودم!!! –
-- به ادامه ی خاطره ها توجه کنید!!
خاطره ی ده شدنم تو درس ریاضی 1 بعد از برگشت از سفر ! ،
در حالی که نمره ی واقعی ام هشت و نیم بود و لطف استاد شامل حالم شده بود!
و چقدر خوشحال بودم از این موضوع و تو پوست خودم نمی گنجیدم!
خاطره ی کم رنگ شدن دوستیمون با اون دوست مشترک ،
که این کم رنگ شدنه توسط همون دوست مشترک صورت گرفت و علتش هم
دوستی اون با شخص دیگری بود که همین دوستی اش ،
کلی از زندگی و درس عقبش انداخت و براش گرون تموم شد ...
تا حدی که هنوز که هنوزه درسش تموم نشده ...
شاید اگر با اون شخص رفیق نشده بود ،
در وضیعتی متفاوت با امروز - به خصوص از نظر روحی - به سر می برد ...
و با توجه به استعداد فوق العاده ای که داشت تا حالا کلی پیشرفت کرده بود ...
اما به هر حال خودش خواست و خود کرد آنچه نباید میکرد ...
...
...
...
و یه عالمه خاطره ی ریز و درشت دیگه ...
...
...
...
تا چشم بر هم بگذارم ،
این روزها نیز به خاطره خواهند پیوست ...
" به چشم بر هم زدنی "
...
..
.

۱۳۸۶/۱۰/۲۲

هیچ چیز با ارزش تر از "سلامتی" نیست ...
حتی اگر تمام دنیا رو هم به نامت کرده باشن ،
و همه جور نعمت و ثروت و لذتی در اختیارت باشه اما ،
سلامت نباشی ... ،
تمام این ثروتها پشیزی ارزش نخواهد داشت ...
...
چقدر سخته که به کسی بگن مبتلا به سرطانه ... ،
و ممکنه به زودی از این دنیا بره ...
با وجود داشتن زن و بچه و هزاران امید و آرزو ...
چقدر دردناکه ، مبارزه ی این آدم برای زنده موندن ...
و از طرفی چقدر سخت و دشواره تحمل این وضعیت برای خانواده اش ...
...
به این فکر میکنم که چرا باید یه آدم خوش قلب و بخشنده و مهربون ،
درگیر همچین بیماری بشه ...
و اون وقت آدمای سنگدل و خسیس و بی رحم دیگه ،
راست راست بگردن و روز به روز گردن کلفت تر از دیروز بشن ؟
...
دنیای عجیب غریبی آفریدی خدا ...
از حساب و کتابت به این راحتی ها نمیشه سر در آورد!
چه حکمتی در پس این راز نهفته ست ؟
نمی دانم ...
...
..
.