۱۳۸۶/۰۸/۰۳

اوضاع کاری ،
دقیقا اون طوری نیست که باید باشه ... ،
گرچه حداقل ها فراهمه ...
اما در مقابل ، سطح انتظارات بالاتر از این حداقل هاست ...
...
چند بار خواستم در مورد حقوق با ریاست صحبت کنم ،
اما به هزاران دلیل خواسته و ناخواسته ،
ناخودآگاه امکانش بوجود نیومده!
گرچه اگر امکانش هم بوجود میومد چندان فایده ای نداشت ...
...
فکر میکنم به اینکه باید فارق از "حال" و "لحظه" به موضوع نگاه کنم ...
اینکه به خاطر چیزهایی که دارم بدست میارم ،
موقتا مسئله ی مالی رو نادیده بگیرم ...
...
زندگی سرای بدست آوردن و از دست دادنه ...
اگر میخوای چیزی رو بدست بیاری ،
باید چیز دیگری رو هم در قالب "هزینه" بپردازی ...
و حالا باید هزینه حرفه ای شدن رو پرداخت ...
...
امروز باید ،
فرصت آموختن و کسب تجربه رو از خودم دریغ نکنم ...
بی شک فردا ،
فرصت کافی برای بهره گیری از این تجارب و آموختن ها فراهم خواهد بود ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۷/۲۹

تنها تو اتوبان ایستادم ...
هوا در حال تاریک شدنه ...
یک ساعتی میشه که منتظر ماشینم ...
خیلی خسته شدم ...
بی حالی ناشی از سرماخوردگی ،
خستگی انتظار رو مضاعف کرده ...
در خلاف جهت مسیر ،
پیاده به راه می افتم ...
تا که به چهار راهی برسم ،
بلکه ماشینی بیابم و راهی شوم ...
و یا اگر ماشینی یافت نشد ،
بی خیال رسیدن به مقصد ، راهی خانه شوم ...
تو تاریکی و سیاهی در حال قدم زدنم ...
تا اینکه ماشینی از راه می رسه و بی اونکه به تقاضای راننده توجه کنم ،
با خستگی میگم : چقدر میگیری تا ... ؟
میگه : از شهرستان اومدم و راه رو گم کردم بیا بالا ...
...
راه می افتیم ...
خدا رو شکر میکنم که از انتظار و تاریکی ،
موقتا نجات پیدا کردم ...
به یه دو راهی می رسیم ...
راهنمایی اشتباه می کنم و راهمون دور میشه ...
میگه : "عجب شهری دارید! چقدر شلوغه ...
چقدر وقت آدم باید تو این ترافیک تلف بشه ...
زندگی تو این شهر کلافه کننده و وحشتناکه ..."
میگم آره ! ...
تازه شما یه روز با این وضع مواجه شدید !
ما که باید هر روز این وضع رو تحمل کنیم ...
...
بعد از اندکی تاخیر به نزدیکی مقصد می رسیم ...
مبلغی در دستانش می گذارم و تشکر میکنم و عذرخواهی ،
که نتونستم خوب راهنمایی اش کنم ...
پیاده میشم و باقی راه رو پیاده طی میکنم ...
تا برسم به مجلس عروسی یکی از اقوام ...
...
..
.

۱۳۸۶/۰۷/۰۹

شاید همین مبهم بودن آینده ،
و مه آلوده بودن اون باشه که
آدمی رو امیدوار میکنه ...
به ناامید نبودن ...
به زندگی ...
به زنده بودن ...
...
و شاید اگر نبود
این ابهام و مه آلودگی ، ...
زندگی دیگر ،
چندان جذابیتی نداشت ...
...
بی خبری از فردای نیامده ،
امروزی رو میسازه
سرشار از فکر و خیال و گمان و ...
...
و همینه که اون رو زیبا و قابل تحمل می کنه ...
حتی اگر ،
تمام فکرها و خیال ها ،
گمانی باطل بیش نباشد ...
...
..
.