۱۳۸۴/۰۷/۲۳

فراتر از همه دردها ...
فراتر از همه دلتنگي ها ...
لحظات افطار ،
چه زيباست و لذت بخش ...
...
خستگي ساعتي روزه بودن ،
در چند لحظه از وجود آدمي رخت بر مي بنده ...
...
به سراغ حافظ رفتن در اين لحظات هم صفاي خودش رو داره :
.
صبا اگر گذري افتدت به کشور دوست
بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست
،
به جان او که به شکرانه جان برافشانيم
اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست
،
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از در دوست
،
من گدا و تمناي وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
،
دل صنوبري ام همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
،
اگر چه دوست به چيزي نمي خرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
،
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
...
..
.

هیچ نظری موجود نیست: