هنگامی که دستهای مردمی در جهت آرزوهایشان حرکت میکنند،
ابتکارها به کار میافتند و راههای بکر و حیرت انگیزی که
حتی شاید کسی پیش بینی نمیکرد، به رویشان گشوده میشوند.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست/
تو خود حجاب خودی حافظ! از میان برخیز!:
،
آیا این مردم، سقوط احمدی نژاد را نزدیک میدیدند؟
به چه امیدی حاضر شدند جلوی باتوم و گلوله بروند؟
تازه گیرم احمدی نژاد هم رفت. بعدش چی؟
مگر دروغ برای همیشه تمام خواهد شد؟
مگر ممکن نیست که دوباره این استبداد و این دستگاه زور و دروغ،
به شکل دیگری بازسازی شود همانطور که بارها در طول تاریخ شده است؟
بیست و پنج خرداد به وعده ی کدام آزادی در کدام فردا اتفاق افتاد؟
،
"حر" چه گونه حر شد؟ به چه امیدی؟
مگر نه این که فرمانده سپاهی بود که پیروزی اش تضمین شده بود؟
و مگر نه این که برای حسین، هیچ سرنوشتی جز شکست و مرگ قابل پیش بینی نبود؟
پس حر به چه امیدی به حسین پیوست؟
به خاطر خود امید! امید به حقیقت.
امید به این که چیزی غیر از زور در این جهان وجود دارد.
،
درست است که همه گمان میکنند من هیچ چارهای
جز کشتن کسی که برحق میدانم، ندارم.
درست است که همه مطمئن هستند که من "مجبورم" همین جا که هستم بمانم
و همان کاری که ازم توقع میرود انجام دهم.
اما من به آنها ثابت خواهم کرد که مجبور نیستم! حتی به قیمت مرگم.
،
آزادی او در همین لحظه محقق شد.
در همین لحظه ی انتخاب.
قرار نیست در آینده اتفاقی برایش بیفتد.
همین لحظه که حجاب را رها کرد و از میان برخاست و با خودش یگانه شد،
باشکوه ترین لحظه ی زندگی اوست که
هر جان بیداری از شنیدنش غرق در شوق و سرمستی میشود.
زیرا هیچ فاصلهای بین من و آزادی،
من و حقیقت،
من و خدا وجود ندارد.
از رگ گردن هم به من نزدیک تر است.
فقط در همین لحظه است که من میتوانم انتخاب کنم که با او یکی شوم.
،
بیست و پنجم خرداد، مردمی آمدند تا بگویند:
من مجبور نیستم آن که تو میگویی باشم
و راهی را بروم که تو جلوی پای من میگذاری
و سرنوشتی را بپذیرم که تو برای من محتوم شمرده ای.
من میخواهم با خودم یگانه شوم.
من هستم که باید در سیر خودم،
سرنوشت خودم را بسازم و هویت خودم را کشف کنم.
،
آزادی آنها در همان لحظه محقق شده بود.
من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود/ وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم؟:
آزادی، ایستگاهی نیست که ما روزی در آیندهای موهوم در آن پیاده شویم.
آزادی در عمل آزاد همین لحظه ی من وجود دارد.
،
به درازای یک تاریخ طولانی،
ما را با این شعار فریفته بودند:
"فردا" که بهار آید، آزاد و رها هستیم.
فردا. فردا. همیشه فردا. و به درازای یک تاریخ طولانی،
در انتظار این فردا پوسیدیم و حرام شدیم.
،
بیست و پنجم خرداد اتفاق عجیبی افتاد.
دیگر کسی به فردا نمیاندیشید.
زیرا همان لحظه احساس میکردیم که "در اوج خدا هستیم".
هیچ کس دوست نداشت آن طور که عادت تاریخی ما ایرانیهاست،
از "فراق" بگوید.
زیرا که همه احساس میکردند که همین امروز "نوبت وصل و لقا است".
،
زین آتش نهفته که در سینه ی من است/
خورشید، شعلهای است که در آسمان گرفت:
گاندی میگوید:
تا خودم نخواهم، کسی نمیتواند امیدم را از من بگیرد.
اگر تجمع بیست و پنجم خرداد، پایان تلخی داشت
و در یکی از کوچههای ضلع شمالی میدان آزادی به خون کشیده شد،
اگر در روزهای بعد،
پاسخ امید معصومانه ی مردم با گاز اشک آور و باتوم و گلوله داد شد،
اگر از زندانها خبرهای شکنجه آمد
و جسد محسنهای روح الامینی
با دهانهای خرد شده به خانوادههایشان تحویل داده شد،
همه ی اینها یک هدف بیشتر نداشتند:
سد کردن راه امید.
،
من باور نمیکنم که کسی واقعاً از براندازی مخملی و غیرمخملی میترسید.
زیرا شعارهای مردم،
از بازپس گیری رأیشان فراتر نمیرفت.
اینها بهانهای برای سرکوب بود.
ماجرا از این قرار است که انگار "زور" هیچ وقت قادر به تحمل "امید" نیست.
زیرا زور،
ویرانگر است و متعلق به جهان "مرگ" است.
اما امید، سرچشمه ی جوشان "زندگی" است.
،
برای همین است که شکنجههای این روزها،
برای "لو" دادن همدستها یا دیگر اهداف سنتی شکنجه نیست،
بلکه فقط برای "تحقیر" انسان و لجن مال کردن امید انسان است.
شکنجههای جنسی، هیچ هدفی جز تحقیر انسان ندارد.
با شکنجه ی جنسی میخواهند به زندانی تلقین کنند که
"تو مرغ باغ ملکوت نیستی. تو یک حیوان کثیف هستی که ما با این شکنجهها، شرافتت را لکه دار کردیم و وجودت را آلودیم و معصومیتت را از تو گرفتیم".
،
شکنجههای معروف به "شکنجه ی سفید" نیز مبنایی جز
تحقیر و خرد کردن شخصیت انسانها ندارند.
بسیار گفته میشود که کار بازجو در شکنجه ی سفید،
این است که تناقضات فکری زندانی را پیدا کند
و آنها را آنقدر به رخش بکشد تا زندانی کاملاً خرد شود
و از خودش بیزاری بجوید.
با محروم کردن زندانی از حواس پنجگانه
و جلوگیری از رسیدن خبرهای بیرون به او،
تمام هویتش را پاک میکنند تا تمام امیدهایش را فراموش کند
و قبول کند که در دست بازجو،
یک تکه عروسک کثیف و ناتوان بیش نیست.
،
و اما بیست و پنجم خرداد، پاسخی ناخودآگاه به همین امیدستیزی هم بود.
روز طغیان مردمی بود که به آنها گفته شده بود:
"شما محکوم و مجبورید که ناامید باشید".
،
از این پس هم باز جنبش سبز،
باید همان پاسخی را به زورمداران و شکنجه گران و دشمنان امید بدهد
که روز بیست و پنجم خرداد ماه داد:
"نه! ناامید نمیشوم.
چون چیزی را درباره ی خودم فهمیدم که تا کنون نمیدانستم.
فهمیدم که در سینه ام شعلهای زبانه میکشد که دست تو هرگز به آن نخواهد رسید.
تو میتوانی جانم را از من بگیری.
میتوانی رأیم را از من بگیری.
میتوانی کشورم را ازمن بگیری.
میتوانی سلامتی ام را زیر شکنجه از من بگیری.
آری تو همه ی این کارها را میتوانی بکنی.
اما هرگز نمیتوانی امید مردمی را از آنان بگیری
که این شعله را در طول تاریخ در قلبهای خود نگه داشته اند.
زیرا دست هیچ دژخیمی، هرگز به قلب ما نخواهد رسید".
...
..
.
موج سبز آزادی
اشتراک در:
پستها (Atom)