۱۳۸۶/۱۲/۲۴

دیگه فکر کنم به همگی اثبات شده که بی تفاوتی ،
چاره ی کار نیست ...
و حتی وضع رو بدتر هم میکنه ...
یه مدیر نسبتا خوب یا حتی بد ،
بهتر از یه مدیر خیلی خیلی بده!
همین که افرادی بر سر کار باشن که خراب کاری نکنن خودش کلی ارزش داره!
حالا کار خوب کردن پیشکش ...
و نتیجه آنکه با درس از گذشته ،
به "یاران خاتمی" رای دهیم ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۲۱

حالم به هم می خوره ،
از این آدمای رنگ و وارنگ و فریبکار ،
که جز به منافع خودشون به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنن ...
و آبرو و وجدان و اخلاق و انسانیت رو یک جا ، قورت دادن ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۱۵

حرفهایی را که می شنوی میگذاری کنار پازل های مبهم دیروزها ،
همان روزهایی که بی تفاوت و ساده دلانه از کنار این اتفاقات می گذشتی ...
...
در حیرتی غریب فرو می روی ...
یعنی حقیقت دارد ؟؟؟
حالت به هم میخورد ،
از این همه کثافات که دیگران را فرا گرفته ...
حالت به هم می خورد از سرتاسر این زندگی نکبت باری که ،
اینان برای خود و اطرافیانشان به هم زده اند ...
...
کم کم پازل ها از ابهام بیرون می آیند ...
تصویر گنگ دیروز ، به تصویری نسبتا واضح تبدیل می شود ...
چهره ی حقیقی آدمیانی بر تو روشن می شود ...
می مانی چه بگویی ؟
می مانی چه کنی ؟
دلت می گیرد از این همه سیاهی ...
از این همه تیرگی ...
از این همه ذلت و خواری ...
از این همه کثیفی و پلیدی ...
...
دلت برای سادگی خودت نیز می سوزد ...
دچار شکی عجیب می شوی ...
با خود می اندیشی چه بسا دیگرانی که در چشمانت،
پاک و معصوم جلوه گر بوده اند نیز ،
پلید باشند و تیره ...
نکند فردا پازل هایی دیگر بر تو روشن شود و
دیگر آدمیان اطرافت نیز در غبار سیاهی غوطه ور باشند ...
...
در راه خانه با خود می اندیشی ...
و هر چه بیشتر می اندیشی نا امیدتر می شوی ...
در خانه با پدرت هم صحبت می شوی ...
به ناگاه مقایسه ای در ذهنت شکل می گیرد ...
می خواهی برخیزی و او را غرق در بوسه کنی ...
تفاوت از کجا تا به کجا ...
اشک در چشمانت حلقه می زند ...
فراموش می کنی تمام خواسته های برآورده نشده و گلایه هایت از او را ...
به او می گویی فراتر از همه چیز ، به بودن و حضورش افتخار می کنی ...
به معرفت و اخلاق و وجدان و ایثارش در سالیان عمر ...
و شکرگذار خدای بزرگی هستی که او را در کنار تو نهاده ...
اویی را که سفید است و شفاف ، عاری از هر گونه تیرگی و سیاهی ...
که افتخار و نعمت و لذت و قدرتی ،
بالاتر از "سفیدی" نیست ...
...
..
.

۱۳۸۶/۱۲/۱۳

یک رابطه ممنوعه ،
یک لذت چند دقیقه ای ...
- که البته این چند دقیقه ، بارها تکرار و تکرار میشود ، به هوای همان لذت اول -
یک آدم را از اوج عزت به قعر حقارت می کشاند ...
...
دیروز سرفراز ،
در چشم بر هم زدنی تبدیل میشود به امروز حقارت و در بند بودن و در بند ماندن ...
...
نه به خاطر بد بودن لذت ،
که لذت به خودی خود زیباست و ارزشمند و گرانبها ...
و نه لزوما به خاطر ممنوعه بودن رابطه ،
که هر رابطه ی ممنوعه ای ، لزوما بد و دردسرساز نیست ...
...
بلکه به خاطر به حساب نیاوردن آینده ...
نادیده انگاشتن اینکه بعد از این رابطه ،
قرار است چه شود ؟
حساب زن و فرزند چه میشود ؟
آن همسر بی گناه ،
اگر در این نقطه قرار داشت ، آیا مجاز به انجام چنین کاری بود ؟
...
و همین طور تکلیف آن دختر چیست که به هر دلیل ،
- خواست خود و یا اجبار و یا فریب و یا هر چیز دیگر -
وارد چنین رابطه ای شده ...
شاید هم مقصر همین دختر باشد!
که با زرق و برق و زیبایی ظاهری ،
مردان چشم پاک! را فریب می دهد ...
و در این میان لابد باید اراده ی این مردان را به کل نادیده گرفت ؟؟؟
...
موش و گربه بازی تا به کی ادامه دارد ؟
تا به کی باید از دیگران پنهان کنند خود را ؟
و فرداها را چه خواهند کرد که دیگر گریزی از پنهان شدن حقیقت وجود نخواهد داشت ...
...
می ارزد به این چند لحظه لذت ،
و در مقابل متحمل حقارت شدن و اضطراب و نگرانی از هزار و یک موضوع نگران کننده ...
...
اشک بریزی و بگویی که به انتها رسیده ای و دیگر زندگی برایت ارزشی ندارد!
این زندگی بی ارزش ،
و این نگاه حقارت آمیز را آیا دیروز وجود این رابطه نیز داشتی ؟
...
در کسری از ثانیه و به چشم بر هم زدنی ،
یک مرد چنان اسیر و در بند یک دختر می شود ،
که تمام زندگی و خانواده اش را تحت تاثیر قرار می دهد
و تمام غرور و عزت پیشین خود را ،
در برابر دیگران بر باد می دهد ...
...
ابتدای رابطه حرف از این است که این دختر را تنها برای سرگرمی و گذران وقت می خواهد ...
و دیر زمانی نمی گذرد که ورق برمی گردد ...
شکی نیست که آنچه "برداشت" کرده و از آن بهره مند شده ، روزی باید "پس" دهد ...
و از این زاویه ، شاید آن دختر را نیز نباید نکوهش کرد ...
...
دختری که در یک حادثه ناگهانی به ناگاه وارد زندگی او می شود ...
و ذاتا از هیچ ارزش و اعتبار دیگری جز زیبایی و جذبه جسمانی برخوردار نیست ...
...
یک رابطه ممنوعه ،
یک لذت چند دقیقه ای ...
- که البته این چند دقیقه ، بارها تکرار و تکرار میشود ، به هوای همان لذت اول -
و یک حقارت ماندگار ،
تا همیشه ...
و این داستان ادامه دارد .....