۱۳۹۱/۰۴/۱۶

مادرم خواب دید که من درخت تاکم . تنم سبز است و از هر سرانگشتم ، خوشه های سرخ انگور آویزان. مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم . و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند ! او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی. تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی . و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه ، دویدیم . همه بهار را دویدیم و همه تابستان را. وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم . وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم . تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم . هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند. و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد. من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی . و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی. و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
...
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور. مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
...
عرفان نظرآهاری

۱۳۹۰/۱۱/۱۲

آدمهای جالب و عجیبی هستیم!
مثال اول:
تو روزهای برفی و بارونی بیشتر راننده های تاکسی و مسافرکش ،
ترجیح میدن مسافر دربستی سوار کنن و از سوار کردن مسافرهای دیگه خودداری میکنن ...
دلیلش اینه که تو روزای بارونی ترافیک بیشتره و طبیعتا بنزین بیشتری مصرف میشه ،
و از طرف دیگه باید وقت بیشتری صرف رسیدن به مقصد بشه ...
نتیجه اینه که اونا ترجیح میدن با سوار کردن مسافر دربستی یه تیر با دو نشون بزنن!
تیر اول اینکه هزینه مصرف بیشتر بنزین و وقت! رو از مسافر غیر مستقیم بگیرن...
و تیر دوم هم اینکه از شرایط خاص بارون و برف نهایت "استفاده"! رو ببرن ...
و تا جایی که مقدوره پول بیشتری گیرشون بیاد!
چرا که بعضی از مسافرها با توجه به کمبود تاکسی در نهایت مجبورن به سراغ تاکسی های دربستی برن...
مثال دوم:
قیمت دلار و سکه در عرض چند ماه به طرز وحشتناکی بالا میره ...
فروشنده و تولید کننده قبلا حداکثر با دلار 1100 تومنی کالاهاش رو وارد یا تولید میکرده...
اما حالا مجبوره با قیمتی بسیار بالاتر این کار رو انجام بده ...
فروشنده و تولید کننده حاضر نیستن تو این شرایط به نسبت قبل سود کمتری کنن...
چه برسه به اینکه بخوان ضرر کنن!
نتیجه اینه که بار این قضیه رو میندازن گردن مصرف کننده!
مصرف کننده نهایی مجبوره کالا رو با قیمتی به مراتب بالاتر بخره چون بهش نیاز داره ...
در حالی که منابع مالیش مثل قبله و حقوق و درآمدش ثابت مونده اما هزینه هاش چند برابر شده ...
تصور مصرف کننده اینه که فروشنده داره از شرایط سوء استفاده میکنه و به دنبال سود بیشتره و از این بابت راضی نیست ...
از طرف دیگه تا حدی باید به فروشنده هم حق داد!
چون فروشنده قبلا با x تومان پول ، کالاهایی رو وارد میکرد ...
اما حالا باید با 2x تومان پول ، همون کالاها رو وارد کنه!
یعنی چاره ای نیست جز اینکه منابع مالیش دو برابر بشه!
در غیر این صورت باید قید وارد کردن کالاها رو بزنه...
نتیجه گیری :
در بن بست عجیبی قرار داریم!
هر کسی به فکر خودشه! راننده تاکسی به فکر اینه که پول بیشتری گیرش بیاد و سود بیشتری کنه!
و حاضر نیست تو روز برفی و بارونی در قبال سود کمتر بردن ، چند نفر از هم نوعان خودش رو به مقصد برسونه...
مسافرها هم فقط به فکر خودشون هستن!
حاضر نیستن هزینه ترافیک بیشتر و مصرف بنزین بیشتر و وقت بیشتری که راننده داره صرف میکنه ،
در قبال پرداخت کرایه بیشتر بپردازن!
کافیه راننده کرایه ای حتی به اندازه بسیار کم اما بیشتر از قبل از مسافر طلب کنه! ...
مسافر سریع عصبانی میشه و راننده رو متهم میکنه به سوء استفاده از شرایط و بی انصافی و ...
فروشنده کالا هم حاضر نیست سود کمتری بکنه ...
در شرایطی این چنین که مصرف کننده نهایی در عذابه و توان پرداخت هزینه ها رو نداره ...
در حالی که اگر فروشنده تنها اندکی از سودش کم کنه باز به مراتب شرایط برای مصرف کننده نهایی بهتر خواهد بود...
از همه بدتر اینکه بعضی از فروشنده ها حتی توقع دارن در چنین شرایطی سودی به مراتب بیشتر از قبل ببرن!
مصرف کننده هم فقط خودش رو می بینه!
حاضر نیست شرایط فروشنده رو هم درک کنه و بپذیره که واقعا شرایط برای فروشنده هم سخت شده ...
و لزوما همه فروشنده ها قصدشون سوء استفاده از شرایط نیست ...
...
اون راننده دربستی در نهایت برای خرید کالاهاش باید بره سراغ فروشنده!
و مجبوره کالاها رو در چنین شرایطی گرون تر بخره ...
فروشنده هم به هر حال سر و کارش با راننده دربستی خواهد خورد ...
مسافر هم ...
...
در یک بن بست کامل قرار داریم ...
من به شما احتیاج دارم ، شما به دیگری و در نهایت دیگری به من!
و هیچ کدام حاضر نیستیم به نیازهای همدیگه توجه کنیم و فقط به فکر خودمون هستیم و بس!
و حتی حاضریم همدیگه رو زمین بزنیم و در مقابل به ظاهر خودمون رو بالاتر ببریم ...
متوجه نیستیم که بی توجهی و ظلم به دیگران در نهایت بی توجهی و ظلم به خودمون رو رقم میزنه ...
همه به هم وصل و مرتبطیم ...
ای کاش بیدار می شدیم ...
ای کاش ...
...
..
.

۱۳۹۰/۱۰/۲۳

سوار تاکسی شدم
راننده آدم جالبیه!
در مواجهه با بی دقتی ها و خودخواهی ها و بی توجهی های راننده های دیگه ،
اول دقت میکنه که بهشون نخوره و بعدش شروع میکنه به خندیدن!
:))
اولش فکر کردم شاید فقط در مورد یکی دو مورد اول این کارو میکنه!
اما در موارد بعدی هم واکنشش همین بود!
موقع پیاده شدن با تعجب از علت رفتار و واکنشش پرسیدم
گفت چی کار کنم وقتی این کارشون از روی نادونی و جهالته؟
اگه نادون نبودن این کارو نمیکردن...
...
بهش گفتم کاش بیشتر مردم مثل شما بودند ...
در مواجهه با همدیگه
و در هنگامه ی عصبانیت و ناراحتی از هم
و در زمانی که با ادم های نادون اطراف در مواجهه هستند...
کاش اول سعی کنن مشکلی واسشون پیش نیاد
و بعدش به این موضوع بخندن
و پشت سر بزارنش
به جای اینکه شروع کنن به فحش و ناسزا به همدیگه
و در مواردی بدتر گلاویز شدن با هم
...
کاش همیشه دعا و تلاش کنیم ،
هم خودمون و هم آدمهای اطرافمون از نادونی فاصله بگیرن
اون موقع خیلی چیزها خود به خود حل میشه...
چرا که ریشه ی 99 درصد مشکلات آدمی ندانستن و نادونی و جهالته ...
...
..
.
بعد از مدت ها اومدم اینجا !
یاد اون روزها بخیر ...
اگه بشه میخوام سعی کنم از این به بعد بیشتر اینجا سر بزنم
...
..
.