۱۳۸۹/۰۱/۲۳

خسته شدم ...
از تکرار کردن حرف هایی که شاید صدها بار بازگو کردمشان ...
و هر بار بعد از تکرارهای بسیار و حرص خوردن های فراوان ،
بالاخره پذیرفته شده اند ... ،
اما چه فایده! ... ،
که دیر زمانی نگذشته که باز هم روز از نو روزی از نو! ... ،
باز هم همان قضاوت های دیروز ،
قضاوت های پوچ و بی منطق ... ،
همراه با عصبانیت و حرص خوردن متقابل ...
و باز هم این منم که باید تکرار کنم ،
دفاع کنم ،
و اثبات کنم ،
پوچی این ادعاهای بی اساس را ...
...
به دیروز می اندیشم ...
به اینکه چه فکر میکردم و چه شد ...
انتظارم چه بود و از چه چیزهایی بیزار بودم و گریزان ... ،
و حال همان چیزها گریبانم را گرفته اند ...
...
همکارم متعجب است از شدت ناراحتی ام!
متعجب است که چرا ناراحتی ام را سر او و دیگران خالی کرده ام!
نمی داند اما که در دلم چه می گذرد ...
نمی داند که تا چه اندازه خسته ام ...
نمی داند که در حال تحمل چه فشاری هستم ...
او با خنده و تعجب از اتاق بیرون می رود ... ،
و من می مانم و تکرار این حرف ها ...
...
..
.