۱۳۸۴/۰۸/۰۷

اين پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
،
خوش مي دهد نشان جمال و جلال يار
خوش مي کند حکايت عز و وقار دوست
،
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
،
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
برحسب آرزوست همه کار و بار دوست
،
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در گردشند بر حسب اختيار دوست
،
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
،
کحل الجواهري به من آر اي نسيم صبح
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست
،
مائيم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
،
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خداي را که نيم شرمسار دوست
...
..
.
عجيب است و غريب ،
همچون گذشته ،
روزگار ........

۱۳۸۴/۰۷/۲۳

فراتر از همه دردها ...
فراتر از همه دلتنگي ها ...
لحظات افطار ،
چه زيباست و لذت بخش ...
...
خستگي ساعتي روزه بودن ،
در چند لحظه از وجود آدمي رخت بر مي بنده ...
...
به سراغ حافظ رفتن در اين لحظات هم صفاي خودش رو داره :
.
صبا اگر گذري افتدت به کشور دوست
بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست
،
به جان او که به شکرانه جان برافشانيم
اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست
،
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار
براي ديده بياور غباري از در دوست
،
من گدا و تمناي وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست
،
دل صنوبري ام همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
،
اگر چه دوست به چيزي نمي خرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
،
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
...
..
.

۱۳۸۴/۰۷/۱۸

دنياي عجيبيه ...
شهر عجيبيه ...
مردمان عجيبي هم داره! ...
...
بابت خوبي کردن و نيکي به اين مردم ،
بايد از طرف خودشان مواخذه شد!
و در نقطه مقابل ، ديگراني
به بدي کردن مشغولند
و از مواخذه خبري نيست!
...
مردمان غريبي داريم ما ....
مردماني که مي انديشند بهترين اند در دنيا ! ...
...
اي کاش واقعا اين گونه بوديم ...
اي کاش ...
...
..
.