۱۳۸۳/۰۳/۰۸

گير کرده ام در وسط ميدان!
هم با " اينان " و هم با " آنان " بايد بحث کنم!
در مورد آنچه "واضح" است و روشن!
در مورد آنچه ، جزو بديهيات است!
...
در مورد اينکه :
" هر کاري را جايي بايد و وقتي " ....
در مورد اينکه :
" نمي توان فکري و عقيده اي را هر چند درست بر ديگران تحميل کرد "
در مورد اينکه :
" ديگران خود مختارند انتخاب کنند ، خوب را يا بد را "
در مورد اينکه :
" به نام آزادي نمي توان ديگران را آزرد و بي شک آزادي فردي ، تا آنجا مجاز است که حقوق ديگران را پايمال نکند "
در مورد اينکه :
" به نام اصول و سنت نمي توان آزادي انتخاب و عقيده و عمل شخصي را ناديده گرفت "
....
و در مورد ديگر بديهياتي که ظاهرا در اين ديار ، هنوز بايد بر سرشان بحث کرد ....
....
جالب آنکه هم "اينان" و هم "آنان" حرف خويش مي زنند و ساز خويش کوک مي کنند ،
بي توجه به همان بديهيات !
و اين چرخه همچنان ادامه مي يابد!
....
..
.

۱۳۸۳/۰۳/۰۱

روزها مي گذرند پي در پي ....
...
با خود مي گويي فردا ديگر مثل امروز نخواهد بود!
فردا ديگر سرانجام دردهاست ...
فردا ديگر مشکلي نخواهي داشت!
فردا ديگر نفسي راحت خواهي کشيد ...
فردا ديگر از ته دل ، لبخند خواهي زد ، به روي زندگي ، دنيا و آدم هايش ....
فردا ديگر غمي نخواهي داشت ...
فردا ديگر ....
...
روزها مي گذرند پي در پي ....
و تو هر روز با خود ، اين مي گويي : " فردا ديگر ... "
و فردايي اين چنين نمي بيني !
...
مي انديشي شايد اصلا فردايي اين چنين ، نباشد !
مي انديشي شايد بيش از حد خوش خيالي و اميدوار !
...
با اين وجود آن ذره ناچيز " اميد " هنوز در قلبت چشمک مي زند ...
با اينکه حس ميکني به اين زودي ها ، "فردا" نخواهد رسيد .

۱۳۸۳/۰۲/۲۴

پنجره ها بهترند
دستکم مي شود پرنده ها را ديد که رد مي شوند
به جاي چهار ديوار.
...
..
.
...اورهان ولي...

۱۳۸۳/۰۲/۱۶

حوصله و رمقي برام نمونده ...
خسته ام ...
خدايا چه خوب بود اگر چند روز بهم مرخصي مي دادی ...
دلم "رهايي" مي خواد ...

۱۳۸۳/۰۲/۱۲

"او" هم رفت ....
چنان كه ديگران نيز روزي رفتند ،
و آنها كه مانده اند نيز ،
روزي خواهند رفت .....
اما چه مي ماند در پس اين رفتن ؟
....
"كيومرث صابري فومني" در گذشت !
به همين زودي ؟؟؟؟
....
به ياد 10 سال پيش افتاده ام ....
با وجود اينكه در آن زمان سن كمي داشتم ،
ولي خوب به خاطرم مانده ،
خواندن گل آقا و لذت بردن از آن همه طنز و كاريكاتور و "دو كلمه حرف حساب" را ....
تا به آنجا كه به ياد دارم كمتر خانواده اي بود ،‌
كه در آن زمان هر هفته "گل آقا" نخرد ......
....
تا اينكه او ، خود مجبور به تعطيل "هفته نامه اش" شد!
شايد ديگر توان و مجالي براي ادامه راه نداشت ...
شايد هم مواجهه با سنگلاخ هاي راه ،
تواني برايش نگذاشته بود...
....
و حالا "او" رفته ،‌
اما نامش تا هميشه بر سردر طنز و ادب اين ديار خواهد ماند.