۱۳۸۳/۰۱/۰۹

عشق چيست ؟
عشق بالاتر از ترحم و مهرباني ست ...
زيرا در ترحم دو عامل وجود دارد ،
يكي آنكه رنج مي كشد و ديگري آنكه با او همدرد مي شود .
در نيكوكاري هم بدين گونه است...
يكي آنكه مي دهد و ديگري آنكه مي گيرد .
اما در عشق تنها يك عامل هست :
زيرا دو طرف در هم حل شده اند ...
و هرگز از هم جدا نمي شوند...
من و تو از ميان رفته است ،
چه دوست داشتن يعني نابود شدن..........
...
سرگشته راه حق ، نيكوس كازانتزاكيس.
...
........

و چه زيباست اين نابودي ...
كه نابودي نيست و زندگي و تولدي دوباره است ...
اي كاش بتوانم اين گونه عاشق شوم ،
عاشق تو ،
اي يگانه زيباي عالم تاب ...
مي توانم ؟

۱۳۸۳/۰۱/۰۲

دوباره بهار آمد!
بهاري "زمستاني" ....
چون عيد كريسمس!
به همراه برفي رويايي ...
....
سال تحويل جالبي بود!
به همراه آغاز سال جديد ،
دونه دونه هاي بزرگ! برف ،
از اون بالا بالاها پايين مي اومدن ....
شايد اونها هم مي خواستن آغاز سال نو رو جشن بگيرن ....
....
يك سال ديگه هم گذشت!
فكر كه ميكنم مي بينم مثل هميشه ،
خيلي زود هم گذشت!
چون برق و باد و البته سرشار از اتفاق و حادثه.
....
اين سال هم خواهد گذشت ،
زودتر از آنچه فكرش را ميكنيم!
اي كاش افسوسش را نخوريم....
اي كاش به آنچه مي خواهيم برسيم ،
البته با "اميد" و "تلاش" و نگاهي مثبت به واقعيات زندگي ....
....
سال نو مبارك!

۱۳۸۲/۱۲/۲۷

مقابل روزنامه فروشي ايستاده ام ....
در انتظار رسيدن "شرق" ....
به همراه چند تن ديگر ،
كه آنها نيز منتظر رويت "شرق" اند!
چرا كه امروز قرار است ، ويژه نامه اش منتشر شود ،
ويژه نامه نوروزي در 100 صفحه!
به روزنامه فروش ميگوييم :
"آقا نرسيد ،‌اين شرق؟ "
ميگويد :
"چرا رسيده ، داريم آمادش مي كنيم! "
و همين طور اين سئوال تكرار مي شود! ....
تا حدي كه سئوال كنندگان همگي خنده شان مي گيرد! ،
از اين همه "شور" و "شوق" براي خريدن "شرق" !
...
خوشحالم!
از اينكه مردماني در اين ديار براي خريدن روزنامه ،
و براي مطالعه در اوقات فراغتشان ،
اهميت قائلند!
هر چند كه شايد تعداد اين مردمان ، اندك نيز باشد ،
اما "اميدوار كننده" است و شادي بخش.

۱۳۸۲/۱۲/۲۳

راه سختي در پيش دارم ...
راهي طولاني و بي انتها ...
مسيري تاريك ، سياه نه ، اما خاكستري! ...
انتهايش را دوست دارم اميدوارانه ،‌ تصور كنم ...
اما نميدانم به تصور من است؟
گاهي اوقات حادثه اي و اتفاقي ، روزنه اميدي در جانم مي آفريند و
از نا اميدي نجاتم مي دهد ...
اما نميتوانم آن موارد را كه نا اميدم مي كنند ، نيز ناديده بگيرم ...
...
اما چاره اي نيست ...
بايد گذراند ،
بايد اين مرحله را پشت سر گذاشت ...
آنچه طبيعي و عقلاني است ، اين است كه با نا اميدي ،
حتي ذره اي هم نمي توان به جلو حركت كرد ...
پس خواسته و ناخواسته بايد "اميدوار" بود ،
حتي وقتي كه عده اي "اميد" را در چنين زمانه اي ،
شوخي مي پندارند تا واقعيت.

۱۳۸۲/۱۲/۱۸

گاهي اوقات ، سدي محكم و و طولاني ،
چنان در مقابل انسان قرار مي گيرد ،
كه تمام اميد و دلخوشي و شور و شوق او را محو مي كند ...
گويي ديگر راه و روشي نمانده كه از مقابل آن سد بگذري ،
يا از راهي بروي و سد را دور بزني ...
به معجزه مي انديشي و اينكه از طريقي و راهي!
مشكل پيش رويت بي هيچ زحمتي و دردسري ، حل شود...
ولي خود بهتر از هر كس مي داني كه جز تلاش خودت ،
و البته ياري او ،‌ راهي بر عبور از سد ، وجود ندارد...