۱۳۸۲/۱۰/۰۶

آيا بالاتر از اين دردي هست ؟
كه تمامي اعضاي خانواده ات را يك شبه ،
در حادثه اي دلخراش از دست بدهي ...
چه مي كني در آن حال و هواي بي كسي ؟
به كه پناه مي بري ؟
اميدواري يا نا اميد ؟
اصلا آيا "اميدواري" و "نا اميدي" در آن حال معنايي دارد ؟
....
در خوابي آسوده و راحت به سر مي بردي ؛
در آغوش گرم خانواده ات ، همسرت ، فرزندانت ...
صبح جمعه اي بود كه بعد از هفته اي تلاش و كار ،
خواسته اي به آرامش و آسايش بگذراني اش ...
آن هم در سرماي سوزناك زمستاني ...
و ناگاه لرزشي شديد احساس كرده اي
و همه چيز بر سرت خراب شده ...
تمامي آرزوها و خوشي ها و ناخوشي ها و غم ها و دلتنگي ها ،
به ناگاه در ذهن و روحت مرور ميشوند ....
گويي همه پشت سرهم از مقابل ديدگانت مي گذرند ...
نمي تواني آنچه مي بيني را باور كني ...
به تنها چيزي كه مي انديشي ، رهايي است
و مدفون نشدن زير خروارها خاك ...
....
به فكر نجات خويشي به هر وسيله اي ...
مي خواهي "زنده بماني" ...
تنها تو هستي كه ثانيه ثانيه هاي لحظات برايت ارزشمند است ....
هر ثانيه كه مي گذرد "مي ميري" و دوباره "زنده مي شوي" ....
....
آيا فرصت مي كني كه بيانديشي چرا ميان ميليونها آدم ،
قرعه به نام تو افتاده و به اين درد گرفتار شدي ؟
شايد هم فراموش كرده اي كه پيش از تو ،
ميليونها نفر ديگر نيز به دردي مشابه گرفتار شده اند ...
....
و حالا تنها تو مانده اي ....
ديگر كسي نيست ...
خويشانت همه مدفون گشته اند ....
مادرت را مي بيني كه بر آسمان زل زده ...
گويي به خوابي ابدي فرو رفته و به آرامي خفته است ...
به ياد مهر و محبت و "عشقش" مي افتي ...
و به ياد اينكه در آخرين لحظات عمرش نيز ، از تو غافل نبود ....
در همان لحظاتي كه تو "به فكر خويش بودي" ...
نشاني از پدرت هم نيست ....
كجاست ؟
به جستجوي او ميان خروارها خاك و آجر و سنگ و آهن ، مي پردازي ...
نمي يابي اش ...
در بي خبري و گيجي و مستي غوطه وري ...
نمي داني آنچه مي بيني ، واقعيت است يا تصوري خيالي و خوابي گنگ و مبهم ؟
....
به ياد بگومگوي ديشب با برادرت مي افتي ،
چگونه با خودخواهي رنجانديش ؟ " تنها به خاطر چيزي بي ارزش "
به گريه مي افتي ، زجه مي زني ، به ياد مادر و پدر و برادر و ...
فرياد مي كشي : "خدايا ............"
....
به طرز وصف ناپذيري دوست داشتي كه آنها در كنارت بودند ...
تا آنها را به آغوش مي كشيدي و مي بوسيدي ...
،
اما آنها نيستند ...
كجا هستند ؟
و چرا تنها "تو" مانده اي ؟
....
حتي در خواب هم نمي توانستي ، چنين روزي را تصور كني ،
كه اين چنين مستاصل ميان خاكها و خرابه ها و آهن پاره ها ،
بي هيچ اميدي بچرخي و جستجو كني ....
،
هوا سرد است ،
لرزشي عجيب سرتاسر وجودت را فراگرفته ،
و تو "همچنان" ،‌ گنگ و مبهم و بي آنكه بداني چه ميخواهي ،
به جستجو ادامه مي دهي ..........

۱۳۸۲/۱۰/۰۴

اي كاش با "خودخواهي" و "غرور" خداحافظي ميكرديم ...
اي كاش هنگامي كه به منصبي هر چند كوچك مي رسيديم ،
حال و روز و حرفها و ادعاهاي گذشته را فراموش نمي كرديم ...
اي كاش "مشكل ديگران" را مشكل "خودمان" تلقي مي كرديم ...
اي كاش براي همديگر احترام قائل بوديم ...
اي كاش به آنچه براي ديگران مهم تلقي ميشود ، احترام مي گذاشتيم ...
اي كاش حقوق همديگر را با ارزش مي دانستيم ...
اي كاش فقط به فكر "خودمان" نبوديم ...
اي كاش براي احقاق حقوق خود و ديگران ،‌ مي كوشيديم ...
اي كاش در برابر ظلم هاي آشكار در برابر حقوق طبيعي مان ،
ساكت نمي نشستيم و جسارت به خرج مي داديم...
اي كاش و هزاران اي كاش ديگر ...

۱۳۸۲/۱۰/۰۱

هميشه تو اين جور لحظات به كمكم اومدي ...
تو اين لحظاتي كه هيچ راه چاره و پناهي نداشتم ...
باورش خيلي سخته ، خيلي ...
اينكه درست در زماني كه هيچ اميدي نداري ،
يه روزنه اميدي پيدا ميشه و بهت چشمك ميزنه.
هميشه واسم درك عظمتت سخت بوده ، سخت ....
و تو هميشه بهم اثبات كردي ،
كه مهربوني و بزرگ .
و باز مثل "هميشه" ، به اين فكر ميكنم ،
كه اگر تو رو نداشتم ، چه بايد ميكردم .
ممنونتم هزاران بار.

۱۳۸۲/۰۹/۲۸

و شايد هميشه يك "اتفاق" بوده ،
"اتفاقي" از روي قسمت و حكمت ...
كه راه را به ما نمايانده ...
درست زماني كه گمش كرده ايم ...
...
..
.
در اتوبوس با دوستي مشغول صحبتي ...
به دنبال كشف ايراد خود و يافتن آن اشكال بزرگ ...
شخص ديگري بي مقدمه ،‌ و بي آنكه بشناسي اش ،
وارد بحث مي شود ...
در جهت و زمينه اي كه اصلا نمي تواني فكرش را هم بكني!
لحظه اي به فكر فرو مي روي ...
،
( آيا اين اتفاق از روي تصادف است يا قسمت ؟ )
،
آن شخص بعد از كمي گفتگو ، خداحافظي مي كند و مي رود ...
و تو مي ماني و دوست ديگرت و يك علامت تعجب ،
هم از روي تعجب! و هم از روي خوشحالي ...
حس مي كنيد اين اتفاق ،
نشانه اي است از طرف "او" كه به هدف نزديك شويد ...
به وجد مي آيي و در عين حال تاسف ميخوري ،
كه چرا اين نشانه زودتر بر تو نمايان نشد ؟
شايد هم مقصر خودت باشي!
و چه بسا نشانه هايي به سوي تو روانه بوده اند و
تو خودت آنها را رانده اي ...
ولي مهم نيست ...
به راه فكر كن و مقصد را پيش روي خود نمايان ساز !
پيروزي نزديك است ،
رهايي نيز .

۱۳۸۲/۰۹/۲۵

خوب بود!
همصحبتي با سه دوست ،
كه صميمي بودند و بي ادعا.
رفتارشان ، "سادگي" را به ياد من آورد!
و مهم تر از همه اينكه ،
هر سه شان "مهربان" بودند و
مثل هميشه به من ثابت كردند كه
بهتر و زيباتر و لذت بخش تر از "مهرباني" چيزي نيست ...

۱۳۸۲/۰۹/۲۴

هر ديكتاتور و مستبدي ، سرنوشتي جز اين نخواهد داشت :
خاري و پوچي و بدنامي و رسوايي ....
و صدام نيز يكي از آنها بود ...
و چه زيبا و در عين حال تاسف آور است لحظه ي خارشدن او ...
زيبا به جهت تسكين دل آنها كه ظلمش را متحمل شده اند ،
و تاسف آور از اينكه ديگراني در سراسر دنيا ، باز هم از اين سرنوشت ، درس نمي گيرند ...

۱۳۸۲/۰۹/۱۸

و بالاخره اومد!
آلبوم جديد سياوش قميشي رو ميگم :
،
من براي تو مي خونم ،
هنوز از اين ور ديوار
هر جاي گريه كه هستي خاطره هاتو نگه دار
تو نميدوني عزيزم ،‌ حال روزگار ما رو
توي ذهن آينه بشمر ، تك تك حادثه ها رو
خورشيدو از ما گرفتن
شكر شب ستاره پيداست
از نگاه ما جرقه صدتا فانوسه يه روياست
من براي تو ميخونم
بهترين ترانه ها رو
دل ديوا رو بلرزون
تازه كن خلوت ما رو
هم غصه بخون با من
تو اين قفس بي مرز
لعنت به چراغ سرخ ، لعنت به چراغ سبز
هم غصه بخون با من ....

۱۳۸۲/۰۹/۱۵

به همون اندازه كه خيلي سريع يه اتفاق كوچولو ،
ميتونه دلتنگي رو وارد ذهن و روح آدم بكنه ،
به همون اندازه و سرعت! يه اتفاق كوچولوي ديگه ،
ميتونه اون دلتنگي رو بيرون كنه ،
و شادي رو با روح و جان آدم آشتي بده...
،
پس هميشه بايد "اميدوار" بود ،
حتي در اوج و عمق " نا اميدي " .

۱۳۸۲/۰۹/۱۰

وقتي اين دل ميگيره چي كار بايد كرد ؟
درد اين دل رو چگونه بايد فرياد زد ؟
شايد هم بايد در سكوتي فريادوار ، تكرارش كرد ؟
و شايد هم بايد اون رو به درون ريخت و دم هم نزد ؟
....