۱۳۸۲/۰۶/۰۶

چقدر خوبه بي توقع بودن!
چقدر خوبه "حساس" نبودن!
چقدر خوبه به زشتي ها و نامهربوني ها با "مهربوني" پاسخ دادن.
چقدر خوبه گذشت و ايثار در هنگام بروز سوء تفاهم ...
چقدر خوبه به "ديگران" بيش از خود ارج نهادن.
چقدر خوبه ، چقدر خوبه ، چقدر خوبه ....
،
درسته که "خوبه" ، اما خيلي "سخته" ، خيلي ....
هر چند که شايد همين سخت بودنش هست که زيباش کرده ...

۱۳۸۲/۰۶/۰۳

ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم
نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم
،
ابروي يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
،
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
،
چشم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش درين باب مي زدم
،
نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده ي بي خواب مي زدم
،
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره ي تو به مضراب مي زدم
،
ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي گرفت
مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم
،
خوش بود حال حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمرو دولت احباب مي زدم
،
خواجه حافظ شيرازي.

۱۳۸۲/۰۵/۲۹

گاهي وقتها آدم احساس تنهايي ميکنه ، ...
ميون آدم هايي که فکر ميکرده "دوستش" هستن ...
ميون آدم هايي که يه زماني دوستشون داشته ،
بهشون اعتماد کرده ، باهاشون درد دل کرده ،
واسشون وقت گذاشته و ....
،
گاهي وقتها آدم احساس غربت ميکنه ...
احساس غربت و تنهايي ...
،
گاهي وقتها آدم دلش ميگيره ...
از اين روزگار و از اين مردم و از اين به اصطلاح! "دوستان" ...
،
نبايد دلگير شد و ناراحت از آدم هايي که "قدر شناس" نيستند ؟
،
...
انتظار و توقع خاصي وجود نداره !
يعني اصلا اسمش رو انتظار و توقع نميشه گذاشت!
قدرشناسي نه در حد انجام دادن کار خارق العاده ،
بلکه تنها در حد يه تشکر خشک و خالي و يه ريزه اهميت قائل شدن ،
اسمش توقع بيجاست ؟؟؟
،
...
نميدونم!
شايد هم اين جور باشه!
شايد هم ايراد از خودمه ، از خودم و از اين دل ...

۱۳۸۲/۰۵/۲۳

چه زيباست "انتظار" ....
چه تلخست "انتظار" ....
چه بيهوده ست "انتظار" ....
چه سخت است "انتظار" ....
چه لذت بخش است "انتظار" ....
،
زيبا و تلخ و بيهوده و سخت و لذت بخش.
،
پس آيا بايد "منتظر" بود ؟

۱۳۸۲/۰۵/۱۷

امروزه روز! ، پوچي و سردرگمي بر جوانان ،
(که يکيش خودم باشم!) ،
حاکم شده ....
يه جور پوچ گرايي و بيهودگي محض و سرگرداني .....
هدف ، گم شده و جاي خودش رو به فرعيات پوچ داده .....
يه حس بي اعتمادي شديد نسبت به بزرگترها ،
تو حس و وجود جوونها ( از مدتها قبل ) جوونه زده و ريشه کرده ....
به شکلي که حتي اگر ديدگاه و نگرش بزرگتري ،
درست و صحيح هم باشد و با عقل و منطق هم جور در بياد ،
باز جوونها پذيراي اون ديدگاه نيستند ....
جوونها به دنبال يه بهانه هستند براي ابراز مخالفت خودشون با بزرگترها
و از اون مهم تر براي ابراز مخالفت و حتي در مواردي نفرت ،
نسبت به سنتها و فرهنگهاي قديمي ....
پاي صحبت بزرگترها که مي شيني ،
جز گله و زاري و نگراني نسبت به آينده جوونها چيز ديگري نخواهي شنيد ....
اونها نگرانند ، نگران به بيراهه رفتن و به سنگ برخورد کردن جوونها
و نابود شدنشون ...
،
در مقابل جوونها معتقدند راه درست رو خودشون با عقل و منطق
و مشورت بين خودشون ، پيدا کردند و مي کنند ....
،
خلاصه وضعيت نا اميد کننده اي بر جوانان ما حاکم شده ...
وضعيتي که انتهاش چندان مشخص نيست ....

۱۳۸۲/۰۵/۱۲

من از پشت شبهاي بي خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهاي دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمدم
،
تو تعبير روياي ناديده اي
تو نوري ، که بر سايه تابيده اي
تو يک آسمان ، بخشش بي طلب
تو بر خاک ترديد ، باريده اي
،
تو يک خانه در کوچه زندگي
تو يک کوچه در شهر آزادگي
تو يک شهر در سرزمين حضور
تويي راز بودن به اين سادگي
،
مرا با نگاهت به رويا ببر
مرا تا تماشاي فردا ببر
دلم قطره اي بي تپش در سراب
مرا تا تکاپوي دريا ببر
.
براي شنيدن اين آهنگ و شعر زيبا اينجا را کليک کنيد.
خواننده : محمد اصفهاني
شعر از : افشين يداللهي